ینجا وقتی از پشت پنجره بیرون را میبینی و دیدن که چه بگویم احساس می کنی , فقط و فقط شیشه ای جدایت کرده و بس . توان باز کردنش را اگر نداشته باشی زندانی اتاقی و در حسرت منظره ی از دست رفته . و شاید اگر توانش را داشته باشی آن را باز کنی و دیگر حایلی میان نباشد . اگر آنقدر ها شانس
بیاوری که بالای برجی ساکن نباشی . بدون آن شیشه ی دو جداره ی بزرگ باز هم یک چیز دیگر میانت و منظره دلفریب تو قرار می گیرد . فاصله ی آسفالت داغ و سنگ های پیاده رو و طبقه ?? . اینجا فاصله فقط جسارت است . اما باید در این جسارت بدانی داری حماقت می کنی یا شجاعت . این سوال برای هر کسی معنای بخصوصی داره و شاید برای تو معنایش این باشد که دوباره روی تخت دراز بکشی . بی آنکه سعی در بدست آوردن آن بیرون کنی . فقط نگاهش کنی و لذت ببری و حسرت که نداریش . و اگر کمی باهوش تر باشی درک این نکته که اگر آن جا بودی دیگر لذت دیدنش را بهره مند نمی شدی . پس بهتر است حسرت هم نخوری . آن نگهبانی که بیرون پنجره نگاهت می کند تنها وظیفه اش این است که نگذارد تو بر خلاف طبیعت عمل کنی . مسلما مرگ یا زندگی تو برای او هیچ اهمیتی ندارد . مردن یا زنده بودن تو هم هیچ اهمیتی در روند طبیعی ندارد .تنها او نمی گذارد که هم زنده باشی و هم مرده . یعنی در یک لحظه هم زنده و هم مرده . چون این یک تناقض است دیگر . تصور کن در حالی که مرده ای , یعنی جانی نداری . صحبت می کنی . خوب نمی شود که . کسی باید جلویش را بگیرد . و این نمی شود من هم از آن جنس نمی شود هاست که یعنی کاش می شد . جبر . حالا اسمش را می خواهی فرشته بگذاری یا نگهبان نمی دانم. فرشته ی نگهبان.فرض کن با دو بال زیبا و یک باتوم گنده . زیبا و زشت مخلوطی در هم است این نگهبان - فرشته ی ما. به هر حال این روند نیازی به نگهبان یا آن موجود بالدار زیبای مخلوط شده با آن ندارد. خودش نگهبان خودش است . فرشته هم یعنی نگهبان به معنایی . پس ببین این موجود خوشگل و زشت این بیرون که ایستاده خود زندگی است . یعنی یکجورایی آنقدر های پیچیده که نمی شود توضیحش داد. البته اگر دستانم را گرفته بودی می فهمیدی . فقط مشکل سر این زبان لعنتی است . می دانی وقتی این غربی های بوسه ی فرانسوی می کنند همدیگر را . یعنی وافعا مفاهیم زبانیشان را بدون ایجاد صوت مثل یک کابل منتقل می کنند ؟ یا فقط یک احساس است . و شاید فقط یک عادت قدیمی . اگر کمی با احساس باشیم رمانتیک . یا مثال خود خواهی کامل بشر . یا کمی ملایمتر . مگر خود خواهی بد است ؟ تنازع بقا است دیگر. به هر حال من این فرشته نگهبان را نمی توانم دوست داشته باشم یا دوستش نداشته باشم. مثل موجود بی تفاوتی است که مجبورت می کند که کاری را که می خواهد بکنی . چون از این زوری که بر تو استفاده می کند , ناراحتی , دوستش نداری و چون می بینی که از این اجباری که بر تو می راند خودش سود نمی برد دلت برایش می سوزد . برای همین است که می گویم این فرشته ی نگهبان , خودش جبر است و خودش طبیعت . و گرنه اگر یک فرشته بود حتما از این کارهای خوب ما احساس خوشحالی می کرد و تند و تند یاد داشت می کرد تا ببرد پهلوی خدا و جایزه مان را بگیرد و به ما بدهد . و اگر نگهبان بود حتما از اذیت کردنمان خوشحال می شد . می بینی که نه نگهبان است و نه فرشته . جبر است دیگر . حالا می خواهی روی تخت دراز بکشی و حسرت بخوری و لعن و نفرین کنی. این یعنی به نگهبان اهمیت دادی . یا لذت ببری و حسرت را هم نخوری و منظره را ببینی . یعنی نگبهان را محل نگذاشتی و فقط با این فرشته ی زیبا خوشی .اگر هم حسرت بخوری و لذت ببری یعنی فرشته را با نگهبان می خواهی . زیبایی فرشته را با بدی این نگهبان زشت می خواهی . واقعا حماقت نیست ؟ این فرشته اگر کمی خوش مشرب هم باشد دیگر خیلی عالی میشود. من فرشته را دوست دارم . حالا این شیشه دو جداره است چه اهمیتی دارد . فرشته ها که از هر چیزی می گذرند. آن نگهبان فقط بیرون پنجره ی من زندانی است. خودش هم بخواهد نمی تواند داخل شود. فرشته نیست که بتواند. نگهبان است .نگهبان را هم اگر محل نگذاری فراموش می شود . دیگر حتی نمی بینی اش. تازه عمرش هم کوتاه است . بر خلاف فرشته. . دیدی چه انتخاب شگفت انگیزی دارم ؟ منظره که از دست رفته .